حرف آخر
ارسال شده در
87/11/27:: 4:9 عصر
توسط نسا مردانلو
دیروز آمدنت را تجربه کردم ،امروز رفتنت را،
به تو گفته بودم که به من بیاموز بی تو بودن را،
و تو چه ساده از آن گذشتی که آیا......
آری من باید می آموختم تا در نبودنت چون سنگی سخت می شدم...
در فراغت،در تاریکی های نبودنت ..
در شبهایی که اشک ریختم و تو چه شاد غرق در شیطدتهایت بودی...
همیشه در این فکر که بی تو چکنم حال با تو چه کنم؟؟؟/
چگونه در کنار طاقچه ی پنجره باید بنشینم و.....
روزگاری به آسمان خیره می شدم تا در یابمت و اینک آسمان هم تورا در خود نخواست...
تو با دیگران به اوج رسیدی و اینک بی آنان چه خواهی کرد؟؟؟؟؟
چه قدر دوری سخته اما چه ها که یاد نمی گیری از این دوریها....
شاید به ابدیت نسپارمت اما دیگر نخواهی بود در حالم.
خداحافظ خداحافظ که تنهایی من نزدیکه نزدیک....
برو در پناه خدا
کلمات کلیدی :
» نظر